پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

کاردستی ها و بازی های این روزهای ما

  دلبندم ؛     این روزها دل به دل هم داده ایم و حسابی باهم دیگه مشغولیم ...   بازیهای مختلفی باهم انجام می دیم و شما با دستهای کوچک و پرتوانت حسابی زحمت می کشی   و ذوق زده میشی از حاصل کارت... باهم دیگه قیچی می کنیم و شکل در میاریم و کلی باهم خوشحال هستیم...   اینم چند تا نمونه از حاصل کاردستی های این روزامون...         بقیه عکسها در ادامه مطلب             اینم از نقاشی روی سنگ که عمو برای شما بمناسبت روز دختر هدیه دادن اینها رو :     چایی که برای من ریختی با د...
11 شهريور 1393

دخترم ....

  یک روز دختری خواهم داشت شبیه خودم با چشمهایی که همه دنیایش از پشتش دیده می شود خودم فدای صورت ماهش می شوم اما کاش روحش به پدرش برود مثل مردها شود و همیشه از پس هر زمین خوردنی برخیزد دلم می خواهد شبیه او قدش به بلندای آسمان شود مهربانی را یادش می دهم اعتماد را اما یادش می دهم همه دنیایش را با مادرش قسمت کند حتی خطاهایش را آن وقت هیچ وقت تنها نمی ماند نمی گویم دخترم بترس از مردها می گویم بترس از گرگها مردها که گرگ نیستند پدرت فرشته ای است که روزی روح تنهای مرا لمس کرد و خواستم راه را تنها نروم       روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم اما بسیا...
6 شهريور 1393

روزهای زیبای تابستان به روایت تصویر...بخش سوم

دختر بهاری من ؛   سومین بخش عکسهای تابستان قشنگت رو برات ثبتشون می کنم ... تابستان با سرعت تمام داره میگذره و شما دختر قشنگم روز به روز عاقل تر و شیرین تر و خانوم تر میشی... این روزا فقط دلم میخواد حسابی بوت کنم و لذت ببرم... گاهی وقتها هم خودت میای بغلم و میگی مامان منو بو کن .. آخ که من عاشقتم ... عاشق دختر بودنت .. عاشق یه دونه بودنت ... عاشق تموم لحظه های قشنگی که با اومدنت به من و بابا هدیه دادی ... متشکریم ازت پرنسس بهاری من ...       این چند تا عکس مربوط به عکسهای تبریز هستش.. مربوط به ماه پیش.. حیاط خونه مامان جون ... سر حوضشون ...مشغول اب بازی :)     ...
5 شهريور 1393

روزهای زیبای تابستان به روایت تصویر...بخش دوم

عروسک مامان ؛     یه سری عکس تابستونی دیگه با توضیحات عکسها تو ادامه مطلب برات میذارم.   دوستت دارم ، پرنسس مامان و بابا ...       یه ژست پرنسسی :)     مسیر برگشت از مهد... وقتی کلی تعریف داری واسه مامان :)   وقتی اولین بار خودت جلوی موهات رو گیره زدی... باغ دایی نگین جون .. معاوم نیست این فرغون رو از کجا گیر آوردین :)       وقتی که مامان جون مهناز و سامان عزیز رو پاگشا کرده بودن و شما دو تا اتاق عمو جون رو ترکوندین:             ...
4 شهريور 1393

روزهای زیبای تابستان به روایت تصویر...بخش اول

دونه ی انار من ؛   تابستون امسال با وجود مهد رفتن شما خیلی خوب و عالی می گذره  ... از اینکه در کنار دوستات هستی واقعا برات لذت بخشه ... ما هم با شاد بودن تو شاد و خوشحالیم ... عکسها رو تو ادامه مطلب با توضیحاتش برات ثبت می کنم ، نازنینم...     شب عروسی مهسا جون .. به همراه مهربد و دایی علی ( دایی بابا) : یه شب تو جاده چالوس ...بهمراه بابا حاجی (بابابزرگ بابایی) رستورن ارکیده. یه روز زیبای تابستون .. منزل پسرعموی من.. شما و آنیتا جون (نوه پسرعموم) روز عید فطر ... نارنجستان ... برای تولد رضا و حمید (پسردایی های بابا) رفته بودیم: باران پستونکی :) ...
4 شهريور 1393
1